وبلاگ عشقیم...✨وبلاگ عشقیم...✨، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
یه روز خوب با تو...💜یه روز خوب با تو...💜، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

Z❤Z

می نویسم با مداد رنگی به هر زبانی که بدانی یا ندانی دوستت دارم✨

خوش امدید

🌸خوش امدید🌸

به شدت زود گذشت😭

روزهای خوب خیلی زود می گذرند💔 اما روزهای بد دیر تر از آنچه که فکر کنی می گذرند😭 یک سال از دیدار من و تو می گذرد🥺 ای کاش که برای یه لحظه به اون زمان برمی گشتیم😔 دوست دارم...😭 ...
22 دی 1399

آوای زندگیم👑💜

از دیدنمون تقریبا یک سال می گذرد و منم مشتاقانه منتظر دیدار دوبارمون هستم💜😇 دلم به اندازه ای که فکرشم نمی کنید تنگ شده برات💜💜💜 و از اینکه می تونم بهت پیام بدم خیلی خوشحالم🌈 روز تولد حضرت زینب رو هم به دو تامون تبریک میگم 😍 یک سال خیلی زود گذشت وقتی که تو کلاسمون بودم و تو رو تو سالن دیدم انگار دنیا رو بهم داده بودن😍سر از پا نمی شناختم از بس که خوشحال بودم و به بهونه های مختلف میرفتم پایین تا ببینمت😝😍😍😍 یه بار که به بهونه اینکه استرس گرفتم و دست و پام می لرزید رفتم پایین تا به صورتم آب بزنم البته واقعا استرس گرفته بودم👑🌈وقتی از پله ها اومدم پایین من رو دیدی و من این رو میدونستم😘وقتی که بهم گفتی سل...
2 دی 1399

سالاد خوشمزه😋

دوشنبه ها ما زنگ آخر فناوری داریم اونا هم زنگ آخر دوشنبه ها ورزش دارن یه بار معلم فناوریمون بهمون گفت که سالاد هایی را که به جای غذا می خوریم را بیاریم مدرسه بعد گفت همتون هم سالاد الویه نیارید گفت بیاید مدرسه مدرسه سالادتون رو درست کنید ولی پختنی هاشو خونتون بپزید رنده کردنی ها خورد کردنی ها بیارید مدرسه برید تو حیاط درست کنید به خاطر اینکه خانوممون گفت همتون اولویه نیارید نیارید به جز یکی دو نفر بقیه سالاد ماکارونی آورده بودند ما رفتیم حیاط اونا ورزش داشتن یکی از بچه هاشون می گفت ارزشمند رو کوفتمون کردن داشتیم سالاد درست می کردیم که یکی دیگه از بچه هاشون اومد بالا سرم گفت به ما می دین گفتم باشه گفت مرسی گفتم آماده شد میآریم خدمتتون خندید و...
16 ارديبهشت 1398

یواشکی

دیروز رفتم پشتشان نشستم رو صندلی اونا روی زمین بودن یواشکی همش نگاهشون می کردم اونم یکی یا دوبار نگام  کرد زنگ آخرم با دوستش اومد  دم کلاسمون  با بعضی ها کار داشتن منم  داشتم خاطره ی خودشو خودمو می نوشتم بازم یواشکی نگاهشون می کردم خندمم گرفت انشا... در پست بعدی خاطره ای که داشتم می نوشتم براتون می زارم 
10 ارديبهشت 1398

زنگ ورزش

امروز تو زنگ ورزشمون کلاس اون ها هم اومده بودن تو حیاط همش به اون فکر می کردم راستش می خاستم خودم رو طوری نشون بدم که انگار از اینکه جلوش ورزش می کنم خجالت نمی کشم🙂
7 ارديبهشت 1398
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Z❤Z می باشد